مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۵ مطلب در بهمن ۱۳۸۹ ثبت شده است


بیست و هشت سالگی من با بیست و هفت سالگیم و با همه‌ی سال‌های دیگر زندگیم فرق عمده‌ای داشت. یکی از روزهای میانی بیست و هشت سالگی،‌ سر خیابانی بودم که پرچم سرخ حرمش از فاصله‌ای نه‌چندان دور برم می‌وزید. کمی بعد بالای پله‌های ورودی حرم امام حسین ایستاده بودم. چشم‌هایم را بسته بودم و همه‌ی سال‌ها و لحظه‌هایی که در ذکر او گذشته بود را دوره می‌کردم. همه‌ی سفر حواسم جمع میزبان بزرگی چون امیرالمومنین بود.

28 سالگی، سال سختی بود. درگیری‌هایم با خودم و دنیا زیاد و دست‌آوردهایم کم بود. تصمیم‌های بزرگی گرفتم در عوض.

۱۷ بهمن ۸۹ ، ۰۷:۲۵ ۸ نظر
می‌گوید

"وَاتْرُکِ الْبَحْرَ رَهْوًا ۖ إِنَّهُمْ جُندٌ مُّغْرَقُونَ. و دریا را هنگامى که آرام است پشت سر بگذار، که آنان سپاهى غرق‌شدنى‌اند" (دخان.25). قصه‌ی بنی‌اسرائیل و فرعونیان است.

از همه‌ی صفات و اعمال فرعون این یک برخورد او برایم عجیب‌تر است. آن‌جا که می‌گوید "وَإِذْ فَرَقْنَا بِکُمُ الْبَحْرَ فَأَنجَیْنَاکُمْ وَأَغْرَقْنَا آلَ فِرْعَوْنَ ... و هنگامى که دریا را براى شما شکافتیم و شما را نجات بخشیدیم؛ و فرعونیان را غرق کردیم..." (بقره.50). فکر می‌کنم فرعون ایستاده نگاه می‌کرده که دریا باز شده، و عده‌ای عبور کرده‌اند به سلامت. بار اولش هم نبوده که از این خرق‌ عادت‌ها می‌دیده از کسی که ادعای پیام‌بری داشته ولی باز بر لجاجت خودش ادامه داده. انگار کن که لجاجت غباری‌ست که می‌پوشاند چشم حقیقت‌بین آدم را. 

پ.ن. و فرعون لقبی است بی محدودیت جغرافیایی و زمانی؛ او که گاهی با زور و ستم و زمانی با نیرنگ و فریب حقیقت را انکار می‌کند درحالی که ظالم است بر مردم خود.

۱۶ بهمن ۸۹ ، ۰۴:۰۰ ۰ نظر

به مناسبت رسیدن ربیع‌الاول رفتیم یک میوه‌ی جدید جستیم که مذاقمان یک کم هیجان‌زده شود. موفقیت آمیز بود تلاشمان. یک میوه‌ای خدا دارد توی این دنیا به اسم توت طلایی که چند بار دیده بودیمش ولی نمی‌دانستیم چطور می‌خورندش. حالا خریدیم -- و بدون گوگل کردن-- خوردیم و محظوظ شدیم. ظاهراً از میوه‌های نیم‌کره‌ی جنوبی است؛ شیلی، کلمبیا، اکوادر، پرو و افریقای جنوبی.

اگرچه که گفته‌اند جزو خانواده‌ی صیفی‌جات است و اگر توی این غلاف نازک پاییزیش نباشد، فکر می‌کنی لابد از این گوجه گیلاسی هاست ولی مزه‌اش چیزی بین نارنگی و تو‌ت‌فرنگی است. ترش و ملس توتی هم‌راه با ته مزه‌ی مرکباتی و دانه‌های ریز. بوی بامزه‌ای هم دارد، شبیه آن دسته از عطرهای Estée Lauder است که بوی تابستان می‌دهند (شاید این مثلاً).

۱۵ بهمن ۸۹ ، ۰۶:۳۳ ۶ نظر
چند روزی است بساط زندگی‌ام را پهن کرده‌ام وسط میدان تحریر. مردم شعار می‌دهند، من نگاه می‌کنم. روزهای اول بغض کردم به یاد پارسال. بعد سردرد و سرگیجه گرفتم. حالا ولی آدم‌ها و تانک‌ها و گاهی حتی آن فایترجت‌ها می‌آیند و می‌روند و من متن‌هایم را ویرایش می‌کنم، تیترهای پایان‌نامه را جابه‌جا می‌کنم، ای‌میل‌هایم را جواب می‌دهم و گاهی چرت می‌زنم. شب که می‌شود دو تایی می‌نشینیم وسط میدان شام می‌خوریم و حرکات مردم را تحلیل می‌کنیم. گاهی هم بشقاب میوه و سالادمان را می‌بریم توی خیابان‌های اسکندریه، شلوغ که می‌شود و سر و صدای تیر و ترکش می‌آید، بر می‌گردیم همان قاهره؛ جانمان را که از سر راه نیاورده‌ایم. امشب وقتی داشتم تره‌فرنگی‌ها را برای سوپ خرد می‌کردم، مبارک آمد و جمله‌هایش را سر هم کرد و رفت، ما هم گفتیم "زرشک". وقتی سوپ را توی کاسه‌ها می‌کشیدم، اوباما بعد از این‌که همه‌ی دنیا را نیم‌ساعت سر کار گذاشت، آمد و حرفی از دموکراسی و مردم‌گرایی زد و رفت؛ ما باز هم گفتیم "زرشک".  

سر چای بعد از شام، همان‌طور که دوربین الجزیره روی میدان تحریر عقب و جلو می‌شد، من داشتم فکر می‌کردم بالاخره این ایمن محی‌الدین رفت بخوابد که پیداش نیست؛ گمانم 5 روزی می‌شد که بی‌وقفه یا داشت گزارش می‌داد یا وقتی روی صفحه‌ی تلویزیون نبود، داشت توئیت می‌کرد.

این چند روز خیابان‌های اطراف این میدان را مثل کف دستمان شناختیم بس‌که دوربین الجزیره از میدان رفت سمت پل 6 اکتبر و برگشت. کمی هم سوئز و اسکندریه را گز کرده‌ایم. امروز هم رفتیم پیوستیم به تظاهرات مجازی فیس‌بوکی در حمایت از مردم مصر. خطوط زندگی مجازی و حقیقی‌مان قاطی می‌شود گاهی. 

۱۲ بهمن ۸۹ ، ۰۹:۳۶ ۶ نظر
من که هیچ ندیده‌بودمت چرا هر خبری در ادامه‌ی رفتنت این‌طور تکانم می‌دهد و خشی تازه بر قلبم می‌اندازد؟ من که ندیده‌بودمت. فقط شنیده بودم از تو. شنیده بودم آدمیت آدم را زنده‌ می‌کنی. شنیده بودم نماز پشت سرت خواندن دارد.

اویس‌وار آمدم و برگشتم. به دیدنت نرسیدم.نرسیدم. نرسیدم

آدم نشدم

پ.ن. در سوگ حاج علی گل‌پایگانی

۰۴ بهمن ۸۹ ، ۰۴:۰۳ ۰ نظر