مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۱ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است


 

من خودم را کشاندم به آشپزخانه و قهوه دم کردم

باقی‌مانده‌‌ی آش دیشب را هم گذاشتم گرم شود

بسته‌هایی که پستچی گذاشته بود دم در را آوردم توی خانه

گربه‌ها را ناز کردم

چشم‌هام داغ شد

خیره خیره نگاه کردم به دور و برم

مکالمه‌های آخرمان را خواندم

آن لباس پلنگی و خط چشم پررنگت و رقصیدن آن شب دور

 

به لیست کارهای امروز نگاه کردم

قهوه را در لیوان بلندم ریختم

از خانه زدم بیرون

ولی تو فقط به مردنت ادامه دادی

۱۰ آذر ۹۹ ، ۲۰:۴۰ ۲ نظر