مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۱ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است


تجربه‌ی بی‌بدیل سایه و ارغوان خواندنش اگر هزار بار دیگر تکرار شود، باز من نفسم را حبس می‌کنم تا «ارغوان! بیرق گلگون بهار! تو برافراشته باش» را از میان لب‌های خودش بشنوم.

امروز هم در نشست انجمن سخن لندن که از Zoom پخش می‌شد سایه با آن تی‌شرت سبز کمی‌چروکش، و آن ریشهای سفید آیکونیکش نشسته بود در اتاقی دور از ایران. پشتش عکسی از خودش به دیوار بود بالای کتاب‌خانه‌ها. چند شعر را بی‌عینک خواند از روی کتابی بزرگ و بعد عینکش را زد. آخرین شعر، ارغوان بود.

من از وقتی دولت‌آبادی آمد و خواند «دریا شود آن رود که پیوسته روان است» سه‌تار را بغل گرفتم و آرام آرام چند ملودی ساده‌ تمرین کردم. سایه که آمد و حرف زدن را شروع کرد سازم هنوز بغلم بود ولی نمی‌توانستم چشم بردارم از صفحه. انگشت‌هام پرده‌ها را انگار لمس نمی‌کرد. از فکر این‌همه اتفاق و لگد خوردن‌ها و زیر و زبر شدن دنیا، ما هنوز سایه را داریم که برایمان ارغوان بخواند. با بغض تمام‌نشدنی و دم حبس‌شده در قفسه‌ی سینه‌ی ما و خودش بگوید: وز سواران خرامنده‌ی خورشید بپرس | کی بر این دره‌ی غم می‌گذرند؟

۰۵ تیر ۹۹ ، ۱۶:۳۰ ۱ نظر