مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است


رمضان همیشه برای من ماه رسیدن است. هیچ‌ رمضانی نیامده‌ که اتفاق پیش‌بینی نشده‌ای درش برایم نیفتاده باشد. دل‌تنگی‌ام در همه‌ی طول سال برایش بی‌دلیل نیست. آن مزه‌ی شیرین دل‌انگیزی که در ساعت‌های این ماه است، مخصوصا سحرهایش، در هیچ زمان و حال دیگری برای من تجربه‌شدنی نیست. آن حلاوتی که در دل باورمندان قرار است باشد از ایمانشان، در این ماه برای من دست‌یافتنی‌تر است. انگار هرچه را که منتظرش بوده‌ام در رمضان پیدا می‌کنم. هر حال خوشی را که کم آورده‌ام همراه ماه مبارک باز پیدا می‌شود. 

۲۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۰:۵۷ ۰ نظر

بعضی وقت‌ها هم این‌شکلی‌ست. اتفاق‌هایی که باور نمی‌کنی می‌افتند.


مراسم تدفین پدربزرگت را روی واتس‌آپ و تلگرام می‌بینی ساعت ۲ نیمه‌شب. بابا را می‌بینی که مثل همیشه محکم و استوار وارد آن فضای تنگ و خاکی می‌شود و آقاجون را راهی می‌کند. عمو را می‌بینی که اصلا جلو نمی‌آید. دست به سینه با پشت خمیده ایستاده و حسین را که شانه‌هاش تکان می‌خورد و اشک‌هاش را نمی‌بینی چون دست‌هاش را گذاشته روی صورتش و کسی می‌آید شانه‌اش را بغل می‌گیرد. دستی لرزان از کنار دوربین به سمت آقاجون می‌رود و مداح ذکر امام حسین می‌گوید. عمه‌ها روی خاک نشسته‌اند و دنیا انگار تمام شده یک‌جایی که من حواسم نبوده.


فاصله‌ی دیدن این‌ها و سردرگمی و بی‌تابی دلم باعث شد فرداش به وحید بگویم من دارم می‌روم ایران برای ده روز. راه نفسم تنگ بود. بلیت را که خریدم آرام شدم. 


رسیدن به خاک ایران برای من مثل رسیدن رایان است به خاک زمین. رسیدن به جاذبه. واقعی شدن. راه رفتن بی غوطه‌خوردن و شناور بودن. ۱۷ ساعت مداوم در هوا بودن هم تشدید می‌کند این حس را. وقتی پایت به زمین می‌رسد و همه‌چیز آشنا می‌شود. همه‌چیز را می‌شناسی.


بعضی وقت‌ها هم لابد این‌طوری‌ست. امروز بلیت می‌خری، همه‌چیز را به خدا می‌سپاری و فردا راه می‌افتی که بعد از ۳۰ ساعت برسی به آغوش‌های آشنا. پاهایت برسد به زمین سفت.   


۱۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۲:۳۷ ۶ نظر

آقاجون امروزی و خوش‌تیپ بود. قشنگ‌ترین کت‌ و شلوارها را می‌پوشید و سلیقه‌اش حرف نداشت. از دست‌فروشی در بازار تهران شروع کرده بود تا توانسته بود همان‌جا چند خانه و مغازه بخرد و پاش به سفرهای ژاپن و ایتالیا و آلمان و چین باز شده بود. تاجر شده بود؛ نخ و میخ و وسایل ماهی‌گیری و چرخ‌های صنعتی خیاطی و منسوجات. خوش‌برخورد و خوش‌صحبت بود.


دنیا را زیاد گشته بود و در همه‌ی کشورهایی که رفته بود دوست و آشنای رنگارنگ پیدا کرده بود. با این حال جلسه‌های جمعه صبح تفسیر آقای ضیاآبادی را هم می‌رفت و دوستی نزدیکی با او داشت. دین و ایمانش هم مال خودش بود و کاری به کار بقیه نداشت. مسجد که می‌رفت یا جلسات مذهبی دیگر، برایمان کتاب می‌خرید؛ کتاب‌های جدی وقتی هنوز قدمان به طبقه‌ی دوم کتاب‌خانه نمی‌رسید. اسرار آل محمد سلیم بن قیس و کمال الدین شیخ صدوق و مکیال‌المکارم فقیه احمدآبادی که حالا در کتاب‌خانه‌ام است یادگار اوستاین چند سال آخر که آلزایمر گرفته بود همه‌چیز را هم که یادش می‌رفت نماز و دعایش را می‌خواند. (در یکی از کنفرانس‌هایی که رفته بودم چند سال پیش، محققی درباره‌ی ماندگاری معنویات و پاک‌ نشدنشان از حافظه در بیماری‌هایی که در گروه فراموشی قرار می‌گیرند صحبت کرد و چقدر یافته‌هایش جالب بود).


من نوه‌ی اولش بودم. خیلی جوان بود که به دنیا آمدم. آقاجون بلد نبود برای نوه‌هاش قصه بگوید. آن بعد از ناهارها که خانه‌شان بودیم وقتی هنوز باید عصرها می‌خوابیدیم، آقاجون سفت بغلم می‌کرد و صورتم را محکم می‌بوسید و ته‌ریش‌هاش فرو می‌رفت توی گونه‌هام و دردم می‌آمد و می‌خواستم فرار کنم از دستش ولی شروع می‌کرد قصه‌ی مار صورتی گفتن. مار صورتی هم هیچ‌کاری نمی‌کرد غیر از رفتن و پریدن و جهیدن. یعنی اصلا معلوم نبود از کجا آمده و آمدنش بهر چه بوده. فقط می‌پرید می‌پرید، می‌جهید می‌جهید به این امید که ما در بغل آقاجون خوابمان ببرد که بعید می‌دانم هیچ‌کدام از نوه‌ها با این قصه خوابیده باشد.


آقاجون بلد نبود برای ما قصه بگوید. ولی مناعت طبعی اگر داریم در زندگی، از او یاد گرفته‌ایم؛ از مدل زندگی کردنش. قدر گل‌ها و درخت‌ها را که می‌دانیم به خاطر باغ بزرگ الهیه‌ی آقاجون است که روزی چندبار تمام طبقه‌ها را بالا پایین می‌رفت و وقتی رزهای چندرنگ می‌رسیدند و گل‌برگ‌هایشان مثل دامن پف‌پفی عروس‌ها باز می‌شدند یک دسته می‌چید برایمان می‌آورد. خانه‌ی هر کداممان که می‌آمد گل می‌خرید؛ قشنگ‌ترین گل‌های گل‌فروشی را، یا درشت‌ترین میوه‌های میوه‌فروشی را، یا بزرگ‌ترین جعبه‌ی شیرینی را. 


چند سال پیش ایران که رفته بودم ازش پرسیدم چطور شد با مامان‌جون ازدواج کردی و آوردیش تهران؟ هنوز ما را می‌شناخت ولی یادش نمی‌آمد چیزهای دور دیگر را. مامان‌جون برایمان تعریف کرد عروسی‌شان را. من ولی سوال اصلیم ازش این بود که چطور شد تصمیم گرفتی این‌طور زندگی کنی بین تمام خواهربرادرهایی که زندگی‌شان اصلا شبیه چیزی که تو ساختی نبود؟ دوست داشتی شبیه چه کسی باشی که همیشه آن‌طور اتوکشیده و موقر راه می‌رفتی؟ آن‌همه جذبه و شرافت از کجا می‌آمد؟ این سوال‌ها را دیر پیدا کرده بودم. دیگر یادش نمی‌آمد. 


به غیر از رنگ عسلی چشم‌هاش که برایمان یادگار گذاشته، محبتی که بین خانواده‌ی بابا جاری‌ست هم از اوست. 


پ.ن. ماتم در غربت

۱۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۲:۱۰ ۴ نظر

اینستاگرم را که باز می‌کنم عکس‌های خانه‌ی پرنور و هزار گلدان سبز خانه‌ی لام، خودم را یادم می‌آورد. من هنوز کانادا بودم و او درگیر پروژه‌ی دکتری‌اش در جایی دیگر که شناختمش. رشته‌هایمان نزدیک بود و دنبالش می‌کردم روی صفحه‌های مختلف. یک روز خانه‌ای خرید. در یک شهر حاشیه‌ای. جایی خوش آب و هوا. شروع کرد خانه را تکه‌تکه بازسازی کردن. تنهایی. گاهی دوستانش کمکش کردند. نجاری‌ها را خودش کرد. خودش رنگ کرد. کف را پارکت کرد. میز و صندلی و دیوارکوب ساخت. کم‌کم در و دیوارها شدند شبیه خودش. گاهی هم سراغ حیاط و باغچه‌اش می‌رفت. سبزی و میوه و صیفی‌جات کاشت. رنگ گرم دیوارها و فرش و گلیم‌ها و سایل خانه به لام می‌آمد. به دوستانی که رفت و آمد می‌کردند به خانه‌اش هم. مدت‌ها بود از خانه عکس نگذاشته بود. امروز عکس‌های جدیدش را که دیدم یاد خودم افتادم. گمانم نوبت من شده از اول شروع کنم در و دیوار‌ها را از نو بسازم.  

آدم‌ها عوض می‌شوند. شاید هر دهه از زندگیشان که می‌گذرد تفاوت‌های ظاهری‌شان بیشتر به چشم بیاید ولی چیزی که عوض شده خلق و خو و چیدمان ذهنی‌شان است. 

دهه‌ی چهارم زندگی من رو به پایان است و شاید برای همین با خودم رو راست شده‌ام. رک شده‌ام. چشم در چشم خودم دوخته‌ام و گفته‌ام خط بکش. ترسیم کن. انتخاب کن. هر انتخاب هم هزینه‌ای دارد و هزینه‌ها تصاعدی‌ست. 

آرام و آهسته دوباره دارم انتخاب می‌کنم. می‌نویسم این‌جا که بماند. انگار از زیر خروار بار سکوت و نفس‌های عمیقِ از سر استیصال، دارم می‌آیم بیرون. ریسک‌های زندگی آدمی که دهه‌ی چهارم زندگیش را سپری می‌کند با ریسک‌های دهه‌های پیشش متفاوت است. شاید پخته‌تر است، شاید رنگ و بوی زندگیش بیشتر است، شاید هدف‌دارتر است، شاید هیچ‌کدام. شاید باید دهه‌ی بعد درباره‌ی ماهیت و نتیجه‌ی تصمیم‌های قبلی قضاوت کرد یا تحلیل. 


ولی روح سرکش زندگی بالاخره جایی کار خودش را می‌کند و می‌درخشد. مثل خط کمرنگ آبی روشن فلق که آسمان شب را صبح می‌کند. 

۰۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۲۸ ۴ نظر