مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۲ مطلب در تیر ۱۳۸۹ ثبت شده است


این پست حکم آن نخی را دارد که دور انگشت گره می زنند تا از یاد نرود چیزی که باید بماند سفت و محکم در خاطر.

پ.ن. لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ فِی کَبَدٍ. (بلد:4)

۲۸ تیر ۸۹ ، ۲۲:۳۹ ۲ نظر
آدمی که من باشم از سفر بر‌گشته و این صفحه را باز ‌کرده و می‌بیند دستی‌دستی یک ماه است چیزی ننوشته. حالا باید انتخاب کند بین جدی گرفتن نگاه چپ‌چپ و دهان تا خرخره باز و پر 4 تا چمدان 32 کیلویی‌ که محتویاتشان باید در اسرع وقت جا‌به‌جا شود و نوشتن این همه تصویر و حرف در گلو مانده. 


پ.ن.‌من انتخاب نکردم؛ تسلیم نگاه‌ غضب‌آلود چمدان‌ها شدم.

۲۷ تیر ۸۹ ، ۱۹:۳۵ ۱ نظر