مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

۱ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است


با آیه آمده‌ایم کانادا وسط برف و بوران سرما. آیه از دو هفته پیش از سفر از ذوق برف روی پایش بند نبود. از وقتی کرونا شروع شد سفر هوایی با هم نرفته بودیم. امسال بعد از واکسن و باقی اتفاقات، ما هم مثل بقیه جرئت کردیم سفر کنیم. از روزی که پایم را گذاشته‌ام در این سرما حتی دلم نمی‌خواهد از پنجره بیرون را نگاه کنم. 

نزدیک سه سال بود مهرناز را ندیده بودم. من آدم ارتباط راه دور نیستم. دوستی نزدیک را بلدم. حتی با کسی مثل مهرناز که بیش از بیست سال است دوستیم. من آدم حس چشم‌ها و لحن حرف‌هام. با این‌ها بلدم ارتباط بگیرم. تلفن همچنان منفورترین وسیله‌ی ارتباطی‌ست برام و  زیر بار قوانین نانوشته‌‌ی اپلیکیشن‌های ارتباطی هم نتوانسته‌ام بروم هنوز. 

 

با این تفاسیر هیچ پیش نیامده بود بنشینم با مهرناز حرف بزنم. از این همه بالا پایین شدنم. شاید هم یقین داشتم آنقدر همدیگر را می‌شناسیم که اصلا لازم نیست توضیحی بدهم. مهرناز اولین کسی بود که همان سه سال پیش تصمیم توی سرم را کلمه کردم و براش گفتم. شجاعت به کلمه در آوردنش آن روز اتفاق افتاد. سر آن پروژه‌ی عجیب شهرگردی طولانی بودم. وسط یکی از خیابان‌ها ایستادم و برای مهرناز تعریف کردم که همه چیز تمام شده در درون من. 

 

این‌بار که مهرناز را دیدم یک پسربچه‌ی شیرین با چشم‌های براق به سینه‌اش سنجاق بود. دوباره همان حس نزدیکی‌ای که با دخترش داشتم ۸ سال پیش با دیدن پسرک در رگ‌هام دوید. انگار بچه‌های خودم. انگار آیه. 

چند روز بعد از اولین دیدارمان نوشت شک داشتم چه حسی نسبت به این همه تغییرت داشته باشم. من می‌فهمیدم. تجربه بهم نشان داده بود دوستان ساکن ایرانم خیلی راحت‌تر تغییراتم را پذیرفتند تا دوستان خارج از ایرانم. به نظرم سرعت تغییرات فرهنگی اقتصادی در ایران سبب این تفاوت شده. ماهایی که قبل از ۸۸ از ایران خارج شدیم، «سرعت» تغییرات اجتماعی و فکری را درک نکردیم. برای ما خیلی چیزها فریز شده باقی‌ماند. علت مهم بعدی نوعی هویت‌سازی درون‌گروهی‌ست که بین مهاجران اتفاق می‌افتد و طبق قرارداد نانوشته‌ای سیاه و سفید است؛ او‌ مثل‌ ما هست یا نیست. طیف تا حد زیادی بی معناست. پیوستن از گروهی به گروه دیگر هم کار ساده‌ای نیست چه برای خود فرد چه برای اعضای گروهی که مطمئن نیستند با عضو جدید چطور تعامل کنند. خط‌ها مغشوش و تعاریف مبهم است.

این‌ها را نوشتم که بگویم می‌فهمم که دوستی قدیمی نتواند این حد از تغییر را تاب بیاورد و حق ادامه ندادن دوستی برایش محفوظ است ولی وقتی مهرناز برایم نوشت «از تغییراتت سردرد گرفتم و ساییده شدم ولی آن‌شب که توی چشم‌هات نگاه کردم دیدم بد دوستت دارم» فهمیدم که من تاب از دست دادن مهرناز را نداشتم. گمانم در آستانه‌ی ۴۰ سالگی یاد گرفته‌ایم جایی بایستیم که پذیرای تغییرها و تفاوت‌هامان باشیم. دنیا را دیگر سراسر هیجان و درگیری نمی‌بینیم. هر کداممان هزار گرمی و سردی چشیده‌ایم و می‌دانیم زندگی همین روزمره‌های ملال‌آور است که گاهی میانش می‌خندیم. دیگر به افق‌های دور نمی‌نگریم و حال را بهتر می‌فهمیم. 

 

 

 

 

۰۹ دی ۰۰ ، ۱۷:۴۳ ۱۵ نظر